آه از فراق یاری
حسن صادقی
دارم دلی شکســـته مــن ازفــراق یاری در دل نهـان نـگردد اسـرار اشـک وزاری
عمـری گذشـت اما دیدم کـــه او نــدیدم سخت اسـت اگـر بمیـرم با درد انتظاری
حتی به خواب ما، هم یک لحظه او نیامد زیرا که من نخفتم زین سوز و بی قراری
این درد کرده مستم دُردی بده به دستم شاید به خود بیاید از دست این خماری
دارو طلب نکــردم من از طبیب و اغــــیار تا اینـکه جان دهـم در آغوش یک نگاری
اینجا بهار سرد است ، پاییز برده هستم بـر مــا ببــار دیگـــر ای ابــر نــو بهـــاری
آه از دلی شـکســته آه از فــــراق یـــاری مـن فـاش گـویم اینـک لیـلا پرستم آری
صــــد نامه دعـــایـــم آیــا رســـید بــه دســتت
«طاهر» نداشت چیزی، از عهده اش چه کاری
«بهمن ماه 1386»
همراه: 09138659578